تولد در گرداب مرگ

تولد در گرداب مرگ
تولد در گرداب مرگ
09 بهمن 1403

"داستان واقعی یک معتاد، فردی که پس از 32 سال اعتیاد و اسارت در زندان مرکزی همدان، با کمک انجمن معتادان گمنام (NA) زندگی جدیدی را آغاز کرده است. او از ناامیدی مطلق به آرامش و عشق رسیده و تجربه بهبودی خود را به اشتراک می‌گذارد."


محسن هستم، معتاد، از زندان مرکزی همدان. خدای را شاکرم به پاس امروز که با کمک برنامه معتادان گمنام قطع مصرف کرده‌ام و با داشتن ۴۷ سال سن و ۳۲ سال اعتیاد فعال اکنون در مسیر بهبودی هستم. زندگی‌ام توأم با خفت و خواری محض بود. شخصیتم، انسانیتم، ارزش و اعتبارم کلاً به نیستی رفته بود و از زندگی ساقط شده بودم. فقط در این اواخر به مرگ فکر می‌کردم، گویا مرگ هم با من سر قهر داشت. احساس پوچی، حس انزوا و ناامیدی با پیشرفت روزانه بیماری، زندگی و همه چیزم را از مدار تعادل خارج کرده بود. ارتباطم را از دست داده بودم، در پیچ‌وخم دالان تنهایی فرورفته بودم. حق انتخاب خود را در تمامی مراتب مختلف زندگی از دست داده بودم. فقط افکاری عبث و فعال در ذهن معتادگونه‌ام بود که بلادرنگ از من دفاع می‌کرد. در زندان دیگر به آزادی هم فکر نمی‌کردم و حتی مرخصی هم نمی‌رفتم، چون بیرون هم برایم زندان می‌نمود. در زندان دائماً فکر تهیه یا فکر فروش و مصرف بودم تا اینکه خسته و درمانده، غوطه‌ور در سیاه‌چال مخوف اعتیاد که زندان بودن را برایم مضاعف کرده بود، پیام بهبودی از طرف یک دوست پاک که قبلاً با هم مصرف می‌کردیم به من رسید.

با تمام ناباوری و تصور اینکه تجربه یک ترک جدید را محک زده و بیاموزم، وارد انجمن شدم؛ چرا که مجموعه نافرجام تمام خطاها بودم، پل‌های سعادت و خوشبختی را خراب کرده و کوره‌راهی بیش پیش رو نداشتم. با اولین روز ورودم به انجمن NA زندان، تلنگری به من خورد که من هم می‌توانم پاک زندگی کنم. از صداقت صحبت شد، کلمه‌ای که برایم نامأنوس بود و سال‌ها با آن قهر بودم. روح خسته‌ام را بیدار کرد. نشستم و گوش دادم. دچار شبهه شدم. تمام مشارکت‌ها، حرف‌های دل‌شکستگی‌های خودم بود. باز هم شک کردم. پروردگارا، اینها چه می‌گویند؟ مگر سایه به سایه من آمده‌اند که از اعمال و کردار من باخبرند؟ خدایا چه می‌گویند؟ این چیست؟ این داغ گران دلم که به این صراحت از کلام همدردانم جاری است. چیزی نبود مگر همان کلمه مقدس "صداقت" که با ۳۲ سال تخریب آن را به ورطه فراموشی سپرده و با دست‌هایم زندگی‌ام را به گور سپرده بودم. اشک بود که از چشمانم جاری می‌شد. جمع را پذیرفتم و مؤمن شدم به حضور نیروی برتر در جمع خودمان.

با این همه سوابق گوناگون، سال‌ها از خودم فراری بودم. نه حرف می‌زدم و نه حتی درد دل می‌کردم. می‌خواستم، اما مستمعی نبود، شنونده‌ای که باورم کند. اما دیگر بی هیچ دغدغه‌ای جایی یافته بودم که سال‌ها با آمال و آرزو دنبال آن بودم. تک‌تک با جان و دل به حرف‌هایم گوش دادند، یقه‌ام را نگرفتند، در آغوشم گرفتند و درس مهرورزی را به من آموختند. من هم اقرار کردم و پذیرفتم که در مقابل بیماری‌ام عاجز و ناتوانم. درخواست کمک کردم، به یاری‌ام شتافتند. اعتماد کردم، راهنما گرفتم و شروع به کار کردم. قدم‌ها را برداشتم، بیماری خود را شناختم. صبر کردم و نتیجه‌اش را دیدم و پس از این همه سال تخریب به چه آرامشی رسیده‌ام. اکنون در حبس هستم ولی از زندان درونی آزادم. دیگر برای خودم و دیگران ارزش قائلم. رابطه عاطفی را به راحتی برقرار می‌کنم، چرا که دیگر یاد گرفته‌ام دوست داشته باشم و به خدا عشق بورزم.

حالا به ملاقاتم می‌آیند، مرخصی می‌روم و از این که پاک برمی‌گردم، لذت می‌برم و مانند گذشته بی‌ارزش و بی‌اعتماد نیستم. به خاطر مواد مرتکب خیلی از خطاها شده بودم. امروز این منم که بر عفریته اعتیاد پشت کرده‌ام، چرا که من دیگر حق حیات دارم، حق زیستن، حق انتخاب، حق دوست داشتن و عشق ورزیدن به تمامی نعمات خداوندی که هیچ‌یک را در دوران مصرف تجربه نکرده بودم. خدا را سپاسگزارم و قدردانم که به گذشته‌ام، آن گذشته تلخ و کور و تاریک، فکر نمی‌کنم. فقط برای امروز زندگی می‌کنم. ژرفای آبی آسمان و دریا را دیگر می‌فهمم.

دوستدار شما همدردانی که با ذکر تلخی خاطرات خود، حلاوت زیستن را به من آموختید.

برگرفته از مجله پیام بهبودی / سال پنجم / شماره نوزدهم / تابستان ۱۳۸۸


لینک کوتاه: https://na-iran.org/fa/b/382558
این خبر را به اشتراک بگذارید:
فقط برای امشب

فقط برای امشب

قبلی
سپاسگزاری

سپاسگزاری

بعدی